دوستی می گفت:
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ,,
ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و ...
بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,,
به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,
خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه ,,
دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,,
دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده ,,
همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,,
من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,,
ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,,
یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.
آیامی دانی که وقتی قرآن را بادستت لمس می کنی شیطان خشمگین می شودوهنگامی که آن رابازمی کنی گریه می کند،وهنگامی که بسم الله می گویی ازپامی افتد وهنگامی که شروع به خواندن کردی دنیا رویش می افتد،وآیامی دانی اگرفکرکردی این پیام رابرای کسی بفرستی پس شیطان کوشش می کند که تورا ازاین کار بازدارد دستی که این پیام رابفرستد آتش جهنم آن رالمس نکند،آیا این پیام دردست تو می ماند… این دعا را منتشر کنید و ببینید چطور غم هایتان از بین میرود سُبحانَ الله یا فارِجَ الهَمّ وَ یا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ یَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حیلَتی وَ ارزُقنی حَیثَ لا اَحتَسِب یا رَبَّ العالَمینند!
❤ http://ghasedak75.loxblog.com ❤
الو ... الو... سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟
مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟
پس چرا کسی جواب نمیده؟
یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس:بله با کی کار داری
کوچولو؟
خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.
بگو من میشنوم.
کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...
هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .
صدای بغض آلودش آهسته گفت: یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟
فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی: نه خدا خیلی دوستت
داره، مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی
گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت: اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه
گریه میکنما.....
بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛صدایی شنید
:بگو عزیزم، بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو......
دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت: خدا جون، خدای
مهربون، خدای قشنگم، میخواستم بهت بگم تو رو خدا، نذار بزرگ شم تو رو
خدا...
:چرا ؟ این مخالف تقدیره. چرا دوست نداری بزرگ بشی؟
آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم، ده تا دوستت دارم. اگه
بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟
نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار
داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.
مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم. مگه ما باهم
دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟ خدا چرا بزرگا
حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد.......؟!
خدا پس از تمام شدن گریه های کودک، فرمود
:آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. ،چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن
فراموش میکنه...کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب، من رو از
خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.
کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند
.دنیا برای تو کوچک است ...
بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...
کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخند بر لب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.
❤ http://ghasedak75.loxblog.com ❤
خانوووووووم…
شــماره بدم؟
خانوم خوشــــــگله! برسونمت؟
خوشــــگله! چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه میشنید!
بیچــاره اصلاً اهل این حرفها نبود… این قضیه به شدت آزارش میداد.
تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به
محـــل زندگیاش بازگردد.
روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…
شـاید میخواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی…!
دخترک وارد حیاط امامزاده شد… خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…
دردش گفتنی نبود…!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شد و کنار ضریح
نشست. زیر لب چیزی میگفت انگار! خدایا کمکم کن…
چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…
خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنند!
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به
خوابگاه برساند… به سرعت از آنجا خارج شد… وارد شــــهر شد…
امــــا…اما انگار چیزی شده بود… دیگر کسی او را بد نگاه نمیکرد…!
انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمیکرد!
احساس امنیت کرد… با خود گفت: مگه می شه انقد زود دعام مستجاب
شده باشه! فکر کرد شاید اشتباه میکند! اما اینطور نبود!
یک لحظه به خود آمد…
دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته
❤ http://ghasedak75.loxblog.com ❤
روزي مرد انديشمندي ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺍﺯ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﯽﮔﺬﺷﺘﻨﺪ .
ﺯﻥ ﺑﯽ ﺣﺠﺎﺑﯽ ﺑﺎ ﻃﻌﻨﻪ ﮔﻔﺖ: ﺑﺪﺑﺨﺖ ! ﺯﻧﺶ ﺭﺍ ﮔﻮﻧﯽﭘﯿﭻ ﮐﺮﺩﻩ .
ﻣﺮدانديشمند ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﮐﺴﯽ ﺭﻭﯼ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱﻫﺎﯼ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﭼﺎﺩﺭ ﻧﻤﯽﮐﺸﺪ؟
ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﭼﻮﻥ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﻧﻘﻠﯿﻪ ﻋﻤﻮﻣﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ .ﺑﺎﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﻫﻤﻪ ﺭﻭﯼ ﺧﻮﺩﺭﻭﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ
ﭼﺎﺩﺭ ﻣﯽﮐﺸﻨﺪ؟
ﮔﻔﺖ: ﭼﻮﻥ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ .!
ﻣﺮدانديشمند ﮔﻔﺖ:
ﺯﻥ ﻣﻦ هم ﺟﺰﺀ ﻟﻮﺍﺯﻡ ﺷﺨﺼﯽ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﺭﺯﺷﻤﻨﺪ،..
ﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﻧﻘﻠﯿﻪ ﻋﻤﻮﻣﯽ !!
...................................................................
ﺑﺎﻧﻮﯼ ﺑﺎﺣﺠﺎﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ
ﺳﻮﭘﺮﻣﺎﺭﮐﺖﻫﺎﯼ ﺯﻧﺠﯿﺮﻩﺍﯼ ﺩﺭ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺧﺮﯾﺪ
ﻣﯽﮐﺮﺩ؛ ﺧﺮﯾﺪﺵ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﺭﻓﺖ
ﭘﺸﺖ ﺻﻨﺪﻭﻕ. ﺻﻨﺪﻕﺩﺍﺭ ﺯﻧﯽ ﺑﯽﺣﺠﺎﺏ ﻭ ﺍﺻﺎﻟﺘﺎً
ﻋﺮﺏ ﺑﻮﺩ .
ﺻﻨﺪﻭﻕﺩﺍﺭ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ
ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎﺭﮐﺪ ﺍﺟﻨﺎﺱ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ
ﺍﺟﻨﺎﺱ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﯽ ﻣﺘﮑﺒﺮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﯿﺰ
ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.
ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﺎﺣﺠﺎﺏ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺭﻭﺑﻨﺪﻩ ﺑﺮ ﭼﻬﺮﻩ ﺩﺍﺷﺖ
ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﻤﯽﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻋﺚ
ﻣﯽﺷﺪ ﺻﻨﺪﻭﻗﺪﺍﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﻮﺩ !
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺻﻨﺪﻭﻕﺩﺍﺭ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: » ﻣﺎ
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺗﻮﯼ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﻣﺸﮑﻞ ﻭ
ﺑﺤﺮﺍﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﺎﺑﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﺖ
ﺩﺍﺭﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﮐﻪ ﻋﺎﻣﻠﺶ ﺗﻮ ﻭ
ﺍﻣﺜﺎﻝ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯿﺪ ! ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﻭ ﮐﺎﺭ ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻪ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﺦ !
ﺍﮔﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﯼ ﺩﯾﻨﺖ ﺭﻭ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﺑﺪﯼ ﯾﺎ ﺭﻭﺑﻨﺪﻩ ﺑﻪ
ﺻﻮﺭﺕ ﺑﺰﻧﯽ ﺑﺮﻭ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﻭ ﻫﺮ ﺟﻮﺭ
ﻣﯽﺧﻮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ«!
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﺍﺟﻨﺎﺳﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﻮﯼ
ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻕﺩﺍﺭ ﮐﺮﺩ …
ﺭﻭﺑﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﻬﺮﻩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺧﺎﻧﻢ
ﺻﻨﺪﻭﻕﺩﺍﺭ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﭼﻬﺮﻩٔ ﺍﺭﻭﭘﺎﯾﯽ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ
ﺭﻧﮕﯿﻦ ﺍﻭ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
»ﻣﻦ ﺟﺪ ﺍﻧﺪﺭ ﺟﺪ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﯼ ﻫﺴﺘﻢ … ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻦ ﻣﻦ
ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻭﻃﻨﻢ … ﺷﻤﺎ ﺩﯾﻨﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﻭﺧﺘﯿﺪ ﻭ
ﻣﺎ ﺧﺮﯾﺪﯾﻢ..!
❤ http://ghasedak75.loxblog.com ❤
دختر : عشقم شرط بندی کنیم؟؟؟
پسر : باشه خانومم ... بکنیم ...
دختر : تو نمی تونی24 ساعت بدون من بمونی؟ ...
پسر : می تونم ...
دختر : می بینیم .....
24 ساعت شروع میشه و پسر از سرطان عشقش و اینکه
خیلی زود قراره بمیره خبر نداشته ...
24 ساعت تموم می شه و پسر میره جلوی در خونه ی
دختر .. در می زنه ولی کسی در رو باز نمی کنه ... داخل
خونه می شه و دختر رو میبینه که روی مبل دراز کشیده
و روش یه یادداشت هست ...
یادداشت : 24 ساعت بدون من موندی ... یه عمر هم بدون
من می تونی بمونی عشق من ... دوستت دارم ....
دختر:شنیدم داری ازدواج می کنی...مبارکه...
خوش حال شدم شنیدم...
پسر:مرسی...انشاالله نوبت شما...
دختر"می تونم برای آخرین بار یه چیزی ازت بخوام؟
پسر:چی می خوای؟
دختر:اگر یه روز صاحب یه دختر شدی میشه اسم منو بذاری روش؟
پسر:چرا؟ می خوای هرموقع نگاش می کنم..صداش می کنم درد بکشم؟؟
دختر:نه،اخه دخترا عاشق باباهاشون میشن...می خوام بفهمی چقدر عاشقت بودم...
❤ http://ghasedak75.loxblog.com ❤
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد سارا ... دخترک خودش را جمع و جور کرد،سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت بله خانوم؟ معلم که از عصبانیت شقیقه هاش میزد،توی چشمان سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس، دفترتو سیاه و پاره نکن؟ ها!؟ فردا مادرت رو میاری مدرسه میخام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم. دخترک جونه لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:خانوم... مادرم مریضه اما...بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که از گلوش خون نیاد...اونوقت میشه واسه خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه...اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یک دفتر بخره که من دفترای دادشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول میدم مشقامو... معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخاند و گفت بنشین سارا... کاسه اشک چشم معلم که روی گونه اش خالی شد
❤http://ghasedak75.loxblog.com❤
ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺩﺍﺭ ﺑﺎﻧﮏ ﺑﻮﺩﻡ !
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ ﺍﻭﺭﺩ ﺁﺧﺮﺍﯼ ﺳﺎﻋﺖ
ﺑﺎﻧﮑﯽ ﺑﻮﺩ ، ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻦ .
ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﻭﻗﺘﺶ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﺎﯾﺖ ﻫﺎﺭﻭ
ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ ﻣﻦ ﺑﺮﯾﺰﻡ !
ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﭘﺴﺮ ﮐﯿﻢ !
ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻮ ﻣﯿﮕﯽ؟
ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺴﺮ ﻫﺮ ﮐﯽ ﺑﺎﺷﯽ ! ﺳﺎﻋﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎﻧﮏ ﺗﻤﻮﻡ
ﺷﺪﻩ ﻭ ﺳﺎﯾﺘﻮ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ !
ﯾﻪ ﭘﻨﺞ ﺩﯾﻘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﮐﻬﻨﻪ ﻭ
ﭼﻬﺮﻩ ﺭﻧﺠﻮﺩﻩ
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ ...
ﺑﻠﻨﺪﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﺤﻮﯾﻠﺸﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻗﺒﺾ
ﻭ ﭘﻮﻟﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ :
ﭼﺸﻢ ﺗﻪ ﻗﺒﻀﻮ ﻣﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ ..
ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﺸﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻢ ...
ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ ﺩﯾﺪﯼ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﻧﻪ ﺑﮕﯽ
ﺑﻬﺶ !
ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪ ...
ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ
ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻢ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ
ﺟﻠﻮﯼ ﺑﭽﻢ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﺮﺩﯼ !
ﮔﻔﺘﻢ :
ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺑﭽﺖ ﺑﻮﺩ ...
ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺑﭽﻪ ﭘﺪﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩﯾﻪ ﮐﻪ ﺣﻼﻝ
ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎﺳ ...
برچسبها: